قوله تعالى: بسْم الله الرحْمن الرحیم بنام او که فراخ علم است و شیرین گفتار. بنام او که فراخ رحمت است و نغز کردار. بنام او که یگانه ذات است و پاک صفات. بنام او که از کى پیش و پیش از جا. بنام او که پیش از ما آن ما و بى ما بهره ما. در صنعهاش حکمت پیدا و در نشانهانش قدرت پیدا. در یکتائیش حجت پیدا و در صفاتش بىهمتایى پیدا. همه عاجزند و او توانا، همه جاهلند و او دانا. همه در عدداند و او واحد. همه معیوباند و او صمد. لمْ یلدْ و لمْ یولدْ و لمْ یکنْ له کفوا أحد، علام سر عارفان. ستار عیب عیبیان. غفار جرم مجرمان. قهار و قدوس و نهان دان. واحد و وحید در نام و در نشان. قادر و قدیر از ازل تا جاودان.
قدیر عالم حى مرید
سمیع مبصر لبس الجلالا
و فى بعض کتب الله: عبدى اکرمتک باسمى و ربیتک بنعمتى و اقمتک فى خدمتى و اهلتک لصحبتى و اجللتک برویتى فمن الطف منى.
بنده من ترا بنام خود گرامى کردم و بنعمت خود بپروردم و در خدمت خود بر درگاه خود بداشتم. بلطف خود بصحبت خود رسانیدم، بفضل خود دیدار خودت کرامت کردم. از من لطیفتر و مهربانتر بر بندگان بگو کیست؟ چون فضل من در عالم بگو فضل کیست.؟
حم حاء مفتاح اسمه حى. میم مفتاح اسمه ملک. یقول تعالى: انا الحى انا الملک. منم خداوند زنده همیشه. منم پادشاه تواننده، در ذات و در صفات پاینده. هر هست و بودنى را داننده و بتوان و دریافت هر چیز رسنده. خداوندى هست و بوده و بودنى. گفت او شنیدنى، مهر او پیوستنى و خود دیدنى. اى نوردیده و ولایت دل و نعمت جان، عظیم الشأنى و همیشه مهربانى. نه شکر ترا زبان نه دریافت ترا درمان. اى هم شغل دل و هم غارت جان، بر آر خورشید شهود یک بار از افق عیان وز ابر جود قطرهاى چند بر ما باران.
اى نکونام رهى دار مهربان کریم، گفتت شیرین و صنع زیبا، فضل تمام و مهر قدیم.
اى پیش رو از هر چه بخوبیست جمالت
اى دور شده آفت نقصان و کمالت
قال اهل الاشارة فى قوله: حم اى حمیت قلوب اهل عنایتى فصفیتها عن خواطر العجب و عریتها عن هواجس النفس فلاح فیها شواهد الدین و اشرقت بنور الیقین.
میگوید دلهاى مومنان و سرهاى دوستان در حمایت خود آوردم و در عنایت و رعایت خود بداشتم. تا نه کدورت خواطر عجب در آن شود، نه ظلمت هواجس نفس پیرامن آن گردد و هر که ازین دو خصلت خلاص یافت، اندر راه دین بروشنایى شمع یقین روان گشت. عمل او همه اخلاص بود، گفت او همه صدق بود، قبله او حق بود سر او صافى بود، همت او عالى بود، سینه او خالى بود، روش او مکاشفة فى مکاشفة و ملاطفة فى ملاطفة و مشاهدة فى مشاهدة.
قوله: تنْزیل الْکتاب من الله الْعزیز الْحکیم این حروف فرو فرستاده خداوند است، نامه و پیغام او، گفت شیرین و سخنان پرآفرین او.
از خداوندى که عزیز است نام او. و یقال العزیز هو المعز للمومنین بانزال الکتاب علیهم. عزیز بمعنى معز است یعنى که مومنان را عزیز کرد که ایشان را اهل خطاب خود کرد و ایشان را سزاءنامه و پیغام خود کرد. دلهاشان معادن انوار اسرار خود کرد. هفتصد هزار سال آن پاکان مملکت و مقربان درگاه عزت، سجاده طاعات در مقام کرامات فرو کرده بودند و در خانگاه عصمت بر مصلاى حرمت تکیه خدمت زده که: و إنا لنحْن الصافون و إنا لنحْن الْمسبحون. هرگز بر درگاه عزت آن قربت نیافتند و آن منزلت ندیدند که این خاکیان دیدند، زیرا که ایشان، بندگان مجرداند و اینان بندگاناند و دوستان، «یحبهم و یحبونه نحن اولیائکم» آن فرشتگان مرغان پرندهاند و اینان قانتان و ساجداناند. نهادهاى لطیف ایشان بعصمت آراسته و از زلت پیراسته. اما آشیان مرغان، دیگر است و صدف جوهر شب افروز دیگر. نهاد آدمى، صدف جوهر دل است و دل، صدف جوهر سرست و سر، صدف جوهر نظر حق است. تو گویى خاک سبب خرابى است، من گویم گفته ایشانست که: الخراب وطن الحق. تو گویى وطنى مجهولست من گویم وطن مجهول موضع گنج سلطانست. آن عزیزى گفته:
دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مقیم
رسم باشد گنجها در جاى ویران داشتن
ما خلقْنا السماوات و الْأرْض و ما بیْنهما إلا بالْحق معنیه الا للحق و اقامة الحق. هفت آسمان و هفت زمین که آفریدم، کائنات و محدثات که از عدم در وجود آوردم، آن را آفریدم، تا تو حق خداوندى و کردگارى ما بر خودشناسى و بحکم بندگى، فرمان ما را منقاد باشى و گردن نهى. اى جوانمرد بندگى کردن کارى آسان است اما بنده بودن کارى عظیم است و خصلتى بزرگ. هفتصد هزار سال ابلیس مهجور بندگى کرد و یک دم بنده نتوانست بود. العبودیة ترک الاختیار فیما یبدو من الاقدار.
العبودیة ترک التدبیر و شهود التقدیر. خار اختیار در مجارى اقدار، از قدم کام خود بباید کند و در تصاریف تقدیر ربانى، دست از تدبیر بشرى بباید شست. زیر بار حکم، حامد باید بود و حظ نفس نصیب طلب، در باقى باید کرد، تا بمقام بندگى رسى.
آن کس که او را بنصیب پرستد، بنده نصیب است نه بنده او. پیر بو على سیاه قدس الله روحه گفت اگر ترا گویند بهشت خواهى یا دو رکعت نماز، نگر تا بهشت اختیار نکنى، دو رکعت نماز اختیار کن، زیرا که بهشت نصیب توست و نماز حق او جل جلاله، و هر کجا نصیب تو در میان آمد اگر چه کرامت بود، روا باشد که کمین گاه مکر گردد، و گزارد حق او بىغائله و بىمکر است.
موسى (ع) چون بنزدیک خضر آمد دو بار بروى اعتراض کرد یکى در حق آن غلام، دیگر از جهت شکستن کشتى چون نصیب در میان نبود خضر صبر میکرد اما در سوم حالت چون بنصیب خود پیدا آمد که: لوْ شئْت لاتخذْت علیْه أجْرا خضر گفت ما را با تو روى صحبت نماند. هذا فراق بیْنی و بیْنک.